Thursday, April 28, 2011

گذر زمان

امسال عید واسه یه پروژه عکاسی دوربین ام رو همراه خودم می بردم عید دیدنی و واسه اینکه اعتراض ها کمتر بشه معمولا

اولش یه تعداد عکس یادگاری از صابخونه با سفره شون می گرفتم که این خودش پروژه ای شد.


بعدا یه شیطونی کوچولو کردم

عکس ها رو ادیت کردم و چین و چروک صورت ها رو پاک کردم و سن همه اونایی که اغلب هم بزرگتر های فامیل بودن رو چند

 سالی پایین آوردم

هیچکس نفهمید عکسش ادیت شده

همه گفتن چه خوب افتادیم ...

آدما متوجه گذر زمان رو چهره هاشون نیستن ...

ما پیر می شیم اما همیشه تو اون سنی که دوست داریم ثابت می مونیم ...

نمی دونم چرا عکس ها برای خودم درد داشتن ...

Thursday, April 14, 2011

چهل سالگی

هنوز تو کتابها و فیلم ها زندگی می کنم و این یعنی این که هنوز عاقل نشدم !!!

چهل سالگی آرومه

امید بخشه و بهت میگه که می شه زندگی خوب هم داشت و قرار نیست همه اش بد

باشه فقط نمی دونم چرا حس کردم نویسنده بیشتر خانوم شیرازیه تا خود آلاله و

دلش می خواد آدمها مثل آلاله زندگی کنن تا خودش...

چهل سالگی اثر ناهید طباطبایی - نشر چشمه


من چاپ هشتم رو دارم و نم یدونم چند تا چاپ شده تا حالا و فیلمش رو هم هنوز ندیدم .

Tuesday, April 5, 2011

نه نه

مادربزرگم ناراحتی قلبی داشت

دریچه آئورتش مشکل داشت، اون موقع اینکه من کلمه آئورت رو بلد بودم خیلی مهم بود

مامان بزرگ فقط با بابا می رفت دکتر ، با عموها نمی رفت

بابا رفته بود جبهه مجبور شدن به عمو بگن که ببردش، عمو زنگ زد و گفت دکتر رفته خارج، حال مامان بزرگ بد شد،

زنگ زدن بابا اومد

ریش گذاشته بود و من اول نشناختمش، مامان بزرگ رو برد تهران و برگشت و دوباره رفت، نه نه چفیه بابا رو بست سرش

و گفت بوی مصطفی رو می ده و خوب می شم، اما دیگه حالش خوب نشد، بابا برگشت و دیگه برنگشت جبهه اما نه نه مرد...

من شاگرد اول بودم   و تو عالم خودم فکر می کردم اگه قیدار دکتر قلب داشت  من هم می تونستم نه نه رو ببرم دکتر و نمی مرد.

خونه ما نزدیک قبرستون بود و مدام می رفتم سر خاکش و باهاش حرف  می زدم و بهش قول می دادم که دکتر قلب بشم

...

حالا بیست سالی گذشه از اون روزا

خونه ما دیگه نزدیک قبرستون نیست

من بزرگ شدم اما دکتر نشدم

خیلی وقت بود سر خاکش نرفته بودم

دیرزو داشتم از جلوی قبرستون رد می شدم

دارن پارکش می کنن

یه سنگ قبر کوچیک براش گذاشتن و دیگه شعری که بابا براش نوشته بودم هم روش نیست ...

دلم براش تنگ شد ...

Sunday, April 3, 2011

آرزوهام


آرزوهام بزرگ شدن
کاش با بزرگ شدن بچه ها جیب باباهاشون هم بزرگ می شد ...
بابا!
چرا آرزوهام جوری شدن که حتی نمی تونم بهت بگم...
دلم می خواست آرزوهام همون شهربازی و بادبادک می موند و تو همیشه می تونستی برآورده شون کنی ...