Sunday, March 27, 2011

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد ...


آنا گاوالدا جایی به دنیا آمده
و حتما بزرگ هم شده ! انگار وقت زیادی را هم صرف نوشتن می کند
اینها مهم نیستد ...
مهم این است که کسی را دوست می داشته و دوست داشته کسی جایی منتظرش باشد !!!

کتاب دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد شامل 12 داستان کوتاه از آناگاوالدا با ترجمه الهام دارچینیان  توسط  نشر قطره منتشر شده ، من چاپ هفتم رو فعلا دارم،  قبلا سوم رو داشتم !!!
و نمی دونم در حال حاضر باز چاپ شده یا نه که البته اینها هم مهم نیستن!!!
و من اورا دوست داشتم یک داستانه که من چاپ سومش رو دارم ...

گاوالدا کاملا زنانه حس کرده و نوشته، دغدغه ها، آرزوها و جزئیاتی که هیچ وقت فکر نمی کنیم
کس دیگه ای هم بهشون توجه می کنه و ناگهان می بینی که یه زن تو فرانسه مثل تو دوست داره،
حرص می خوره ، ناراحت می شه،


* فکر می کنم راهی وجود دارد تا بتوان از واقعیات تلخ و ناخوشایند به آرامی سخن گفت، به هر حال بهترین راه برای

بیرون  رفتن از کسادی بازار روزمرگی همین است ...

* اراده راسخ تان را در ترک سیگار تحسین می کنید  و بعد یک صبح سرد زمستان تصمیم می گیرید چهار کیلومتر پیاده
بروید  تا یک پاکت سیگار بخرید ...

*شهامت از آن آنان است که یک روز صبح در آیینه نگاه می کنند و روشن و صریح این عبارت را به خودشان می گویند 
، فقط به خودشان: آیا من حق اشتباه کردن دارم؟

* برای دوستان بی فیلتر شکن خانه ای در بلاگفا آماده کرده ام؛ ناراحت و نچسب، کاملا از روی اجبار ...


Friday, March 25, 2011

برگه های بازی

سال نو شد
بی هیچ نو شدنی
تکرار هر روزه روزهایی که دوستشون ندارم
پایان سال بسیار بد و شروع سالی که بعیده خوب باشه...
سال گذشته خیلی چیزها رو عوض کرد
خیلی چیزها رو تغییر داد که کاش اقلا ده سال پیش عوض شده بودن
اگه پارسال کسی ازم می پرسید حتما از همه کارهایی که کردم راضی بودم اما ناگهان دیدم به هیچ باختم ...
حالا می خوام یه آدم تازه بشم ، با دغدغه هایی واقعی و خیلی صریح تر از قبل
منتظر هیچ کس نیستم
منتظر هیچ زمانی حتی
اگه فقط امروز زنده باشم بد باختم
باید برگه هام رو عوض کنم ....

Thursday, March 17, 2011

تلخ

تلخ
تلخ تر از همه تلخی هایی دور و بر
برای محمد و خانواده اش صبر می خوام

Tuesday, March 15, 2011

برای محمد


سلام محمد
می دونم خوب نیستی
چه سخت می گذره این روزا
چه بده که نمی تونی خودت بیایی و با قلم قشنگت بنویسی و من هر چی بنویسم حتما خوب نیست
من چی می تونم بنویسم از دل تنگ تو که تو اون حیاط قشنگ الان بهانه مهدی رو می گیره که با هم بازی کنید و آتیش به پا کنید
دعوا کنید و از درختها بالا برید و داد مامانت رو دربیارید
چی بنویسم که الان حتما پشتت بدجوری خالی شده که داداش بزرگت اونجا وصل به اون دستگاه ها صدات نمی کنه
چی بنویسم از مامان مهربونت که زمزمه های اللهم فک کل اسیرش بهم رسید و من حالا نمی دونم با چه زبونی
 باهاش همراه بشم و داد بزنم که اللهم اشف کل مریض... و چی بگم که حالا به جای اینکه تو و مهدی تو بغلش آروم 
بگیرین اون تو بغل تو می شکنه و چه سخته که ابر باشی و ادای کوه رو دربیاری محمد
آروم باش
خوب می شه
بیا باز به معجزه مومن بشیم

***
مهدی داداش محمد واعظی نویسنده این خانه سیاه است به خاطر یه حادثه 8 روزه تو بخش مراقبتهای ویژه بستری شده
براش دعا کنید
***
نمی تونم وبلاگم رو بخونم  اما می خوام بنویسمش
احتمالا می شه خوندش...

Sunday, March 13, 2011

خیس

فکر می کردم جاده بارانی  و شیشه خیس است
نفهمیده بودم تمام راه چشمهایم  می بارید
...