Tuesday, April 5, 2011

نه نه

مادربزرگم ناراحتی قلبی داشت

دریچه آئورتش مشکل داشت، اون موقع اینکه من کلمه آئورت رو بلد بودم خیلی مهم بود

مامان بزرگ فقط با بابا می رفت دکتر ، با عموها نمی رفت

بابا رفته بود جبهه مجبور شدن به عمو بگن که ببردش، عمو زنگ زد و گفت دکتر رفته خارج، حال مامان بزرگ بد شد،

زنگ زدن بابا اومد

ریش گذاشته بود و من اول نشناختمش، مامان بزرگ رو برد تهران و برگشت و دوباره رفت، نه نه چفیه بابا رو بست سرش

و گفت بوی مصطفی رو می ده و خوب می شم، اما دیگه حالش خوب نشد، بابا برگشت و دیگه برنگشت جبهه اما نه نه مرد...

من شاگرد اول بودم   و تو عالم خودم فکر می کردم اگه قیدار دکتر قلب داشت  من هم می تونستم نه نه رو ببرم دکتر و نمی مرد.

خونه ما نزدیک قبرستون بود و مدام می رفتم سر خاکش و باهاش حرف  می زدم و بهش قول می دادم که دکتر قلب بشم

...

حالا بیست سالی گذشه از اون روزا

خونه ما دیگه نزدیک قبرستون نیست

من بزرگ شدم اما دکتر نشدم

خیلی وقت بود سر خاکش نرفته بودم

دیرزو داشتم از جلوی قبرستون رد می شدم

دارن پارکش می کنن

یه سنگ قبر کوچیک براش گذاشتن و دیگه شعری که بابا براش نوشته بودم هم روش نیست ...

دلم براش تنگ شد ...

3 comments:

پیر فرزانه said...

خدا بیامرزد مادربزگتان را . چقدر عزیز بودند و مهربان. من وقتی یاد مادر بزرگم می افتم ، ناخودآگاه عطر دلنشینی مشامم را پر می کند. عطر صندوقخانه و بوی یاس.

خاله زنک said...

سلام سیندختم
بالاخره تونستم ازفیلترینگ عبورکنم وبیام وبلاگت...آخیش
سال خوبی داشته باشی وبه همه آرزوهای
زندگیت برسی
خدارحمتشون کنه شایددکترقلب نشده باشی اماقلب خیلیهاروبدست آوردی واین خیلی بهتره
:)

MHMD Moeini said...

سلام ... نمی دانید چقدر از ادامه نوشتن تان سرخوشم