Friday, October 21, 2011

جرات

تو به من
من به تو
جرات بودن می دیم ...

Wednesday, August 17, 2011

با دلم مي رقصي؟

نوشت :‌خانه از غير بپرداز كه من در راهم
گفتمش: خانه اي نيست مرا
روح سرگردانيست
                   كه هزاران كولي
همرهش مي رقصند ...
   اگرم هست توان
كه به رقصت آرم
آنگه
آراسته ام !!!
ورنه
اين سرخي لب
نامش آشفتگي است...
با دلم مي رقصي؟




Tuesday, August 16, 2011

غريب آشنا

غريب آشنا همين نزديكي هاست
اما مطمئن نيستم من رو بشناسه :)

Sunday, August 7, 2011

جهنم ...

امشب موهايم مار شد
و دست هايم از چنگك هاي آخته آويخت
تنم كبود از كابوس گناه
روحم اما تاول زده از عطش بوسيدنت
دو دنيا جهنم است
آنجا ازخواستنت
اينجا از نداشتنت...

Friday, July 8, 2011

دارم عادت می کنم...

کدام عاقلی امنِ پر هراس دستهایی مثل دست های مرا


به امنِ بی دغدغه دستی زیبا ترجیح می دهد،

دو دو نزن

من دارم عادت می کنم...







راستی تازگیها دروغ هم می گویم ...



.

.

.

Tuesday, July 5, 2011

اي جان مادر !!!

هر جوری هم حساب می کنم جور در نمی یاد

من چهارم ابتدایی ۱۰ ساله بودم دختره دیگه می تونه دوسال از من بزرگتر باشه خوب!!!
چمه؟
دیروز تو بیمارستان کنار تخت دخترخاله ام یه دختر ۱۸ ساله دومین بچه اش رو به دنیا آورده بود
تا اینجای قصه تو شهر ما عادی!!!
مسئله اینجا بود که اون بچه دومین نوه هم نیمکتی من بود تو کلاس چهارم
بله عزیز جان
دومین نوه هم کلاسی من دیروز ۱۴ تیر ماه نود به دنیا اومد..........
به نظر خودم که نمی فهمم به نظر شما چیه ؟! :)
البته این دختره بچه اولش بود و مهری جان دوتا داماد داشت و یه بچه تو سن نوه اش
هم همراهش بود و جدا وحشت کردم ازش بپرسم چندتا بچه داری....

Sunday, May 29, 2011

چشمان باز بسته


چشمان بازت را هم که ببندی
نگاهت را می بینم
...
تقصیر تو نیست
چشمهای من یاد کسی نمی ماند.

Friday, May 20, 2011

فیس بوک

فیس بوکی شدم
تجربه عجیبیه
حدود صد تا از بچه های دانشگاه رو اد کردم
خیلی ها که اصلا فکر نمی کردم یادشون باشم دوباره تو زندگیم هستن
نمی دونم چرا انقد به ارتباطات وابسته ام
از هیجان خودم برای آشنایی با آدمها تعجب می کنم ...

Thursday, April 28, 2011

گذر زمان

امسال عید واسه یه پروژه عکاسی دوربین ام رو همراه خودم می بردم عید دیدنی و واسه اینکه اعتراض ها کمتر بشه معمولا

اولش یه تعداد عکس یادگاری از صابخونه با سفره شون می گرفتم که این خودش پروژه ای شد.


بعدا یه شیطونی کوچولو کردم

عکس ها رو ادیت کردم و چین و چروک صورت ها رو پاک کردم و سن همه اونایی که اغلب هم بزرگتر های فامیل بودن رو چند

 سالی پایین آوردم

هیچکس نفهمید عکسش ادیت شده

همه گفتن چه خوب افتادیم ...

آدما متوجه گذر زمان رو چهره هاشون نیستن ...

ما پیر می شیم اما همیشه تو اون سنی که دوست داریم ثابت می مونیم ...

نمی دونم چرا عکس ها برای خودم درد داشتن ...

Thursday, April 14, 2011

چهل سالگی

هنوز تو کتابها و فیلم ها زندگی می کنم و این یعنی این که هنوز عاقل نشدم !!!

چهل سالگی آرومه

امید بخشه و بهت میگه که می شه زندگی خوب هم داشت و قرار نیست همه اش بد

باشه فقط نمی دونم چرا حس کردم نویسنده بیشتر خانوم شیرازیه تا خود آلاله و

دلش می خواد آدمها مثل آلاله زندگی کنن تا خودش...

چهل سالگی اثر ناهید طباطبایی - نشر چشمه


من چاپ هشتم رو دارم و نم یدونم چند تا چاپ شده تا حالا و فیلمش رو هم هنوز ندیدم .

Tuesday, April 5, 2011

نه نه

مادربزرگم ناراحتی قلبی داشت

دریچه آئورتش مشکل داشت، اون موقع اینکه من کلمه آئورت رو بلد بودم خیلی مهم بود

مامان بزرگ فقط با بابا می رفت دکتر ، با عموها نمی رفت

بابا رفته بود جبهه مجبور شدن به عمو بگن که ببردش، عمو زنگ زد و گفت دکتر رفته خارج، حال مامان بزرگ بد شد،

زنگ زدن بابا اومد

ریش گذاشته بود و من اول نشناختمش، مامان بزرگ رو برد تهران و برگشت و دوباره رفت، نه نه چفیه بابا رو بست سرش

و گفت بوی مصطفی رو می ده و خوب می شم، اما دیگه حالش خوب نشد، بابا برگشت و دیگه برنگشت جبهه اما نه نه مرد...

من شاگرد اول بودم   و تو عالم خودم فکر می کردم اگه قیدار دکتر قلب داشت  من هم می تونستم نه نه رو ببرم دکتر و نمی مرد.

خونه ما نزدیک قبرستون بود و مدام می رفتم سر خاکش و باهاش حرف  می زدم و بهش قول می دادم که دکتر قلب بشم

...

حالا بیست سالی گذشه از اون روزا

خونه ما دیگه نزدیک قبرستون نیست

من بزرگ شدم اما دکتر نشدم

خیلی وقت بود سر خاکش نرفته بودم

دیرزو داشتم از جلوی قبرستون رد می شدم

دارن پارکش می کنن

یه سنگ قبر کوچیک براش گذاشتن و دیگه شعری که بابا براش نوشته بودم هم روش نیست ...

دلم براش تنگ شد ...

Sunday, April 3, 2011

آرزوهام


آرزوهام بزرگ شدن
کاش با بزرگ شدن بچه ها جیب باباهاشون هم بزرگ می شد ...
بابا!
چرا آرزوهام جوری شدن که حتی نمی تونم بهت بگم...
دلم می خواست آرزوهام همون شهربازی و بادبادک می موند و تو همیشه می تونستی برآورده شون کنی ...

Sunday, March 27, 2011

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد ...


آنا گاوالدا جایی به دنیا آمده
و حتما بزرگ هم شده ! انگار وقت زیادی را هم صرف نوشتن می کند
اینها مهم نیستد ...
مهم این است که کسی را دوست می داشته و دوست داشته کسی جایی منتظرش باشد !!!

کتاب دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد شامل 12 داستان کوتاه از آناگاوالدا با ترجمه الهام دارچینیان  توسط  نشر قطره منتشر شده ، من چاپ هفتم رو فعلا دارم،  قبلا سوم رو داشتم !!!
و نمی دونم در حال حاضر باز چاپ شده یا نه که البته اینها هم مهم نیستن!!!
و من اورا دوست داشتم یک داستانه که من چاپ سومش رو دارم ...

گاوالدا کاملا زنانه حس کرده و نوشته، دغدغه ها، آرزوها و جزئیاتی که هیچ وقت فکر نمی کنیم
کس دیگه ای هم بهشون توجه می کنه و ناگهان می بینی که یه زن تو فرانسه مثل تو دوست داره،
حرص می خوره ، ناراحت می شه،


* فکر می کنم راهی وجود دارد تا بتوان از واقعیات تلخ و ناخوشایند به آرامی سخن گفت، به هر حال بهترین راه برای

بیرون  رفتن از کسادی بازار روزمرگی همین است ...

* اراده راسخ تان را در ترک سیگار تحسین می کنید  و بعد یک صبح سرد زمستان تصمیم می گیرید چهار کیلومتر پیاده
بروید  تا یک پاکت سیگار بخرید ...

*شهامت از آن آنان است که یک روز صبح در آیینه نگاه می کنند و روشن و صریح این عبارت را به خودشان می گویند 
، فقط به خودشان: آیا من حق اشتباه کردن دارم؟

* برای دوستان بی فیلتر شکن خانه ای در بلاگفا آماده کرده ام؛ ناراحت و نچسب، کاملا از روی اجبار ...


Friday, March 25, 2011

برگه های بازی

سال نو شد
بی هیچ نو شدنی
تکرار هر روزه روزهایی که دوستشون ندارم
پایان سال بسیار بد و شروع سالی که بعیده خوب باشه...
سال گذشته خیلی چیزها رو عوض کرد
خیلی چیزها رو تغییر داد که کاش اقلا ده سال پیش عوض شده بودن
اگه پارسال کسی ازم می پرسید حتما از همه کارهایی که کردم راضی بودم اما ناگهان دیدم به هیچ باختم ...
حالا می خوام یه آدم تازه بشم ، با دغدغه هایی واقعی و خیلی صریح تر از قبل
منتظر هیچ کس نیستم
منتظر هیچ زمانی حتی
اگه فقط امروز زنده باشم بد باختم
باید برگه هام رو عوض کنم ....

Thursday, March 17, 2011

تلخ

تلخ
تلخ تر از همه تلخی هایی دور و بر
برای محمد و خانواده اش صبر می خوام

Tuesday, March 15, 2011

برای محمد


سلام محمد
می دونم خوب نیستی
چه سخت می گذره این روزا
چه بده که نمی تونی خودت بیایی و با قلم قشنگت بنویسی و من هر چی بنویسم حتما خوب نیست
من چی می تونم بنویسم از دل تنگ تو که تو اون حیاط قشنگ الان بهانه مهدی رو می گیره که با هم بازی کنید و آتیش به پا کنید
دعوا کنید و از درختها بالا برید و داد مامانت رو دربیارید
چی بنویسم که الان حتما پشتت بدجوری خالی شده که داداش بزرگت اونجا وصل به اون دستگاه ها صدات نمی کنه
چی بنویسم از مامان مهربونت که زمزمه های اللهم فک کل اسیرش بهم رسید و من حالا نمی دونم با چه زبونی
 باهاش همراه بشم و داد بزنم که اللهم اشف کل مریض... و چی بگم که حالا به جای اینکه تو و مهدی تو بغلش آروم 
بگیرین اون تو بغل تو می شکنه و چه سخته که ابر باشی و ادای کوه رو دربیاری محمد
آروم باش
خوب می شه
بیا باز به معجزه مومن بشیم

***
مهدی داداش محمد واعظی نویسنده این خانه سیاه است به خاطر یه حادثه 8 روزه تو بخش مراقبتهای ویژه بستری شده
براش دعا کنید
***
نمی تونم وبلاگم رو بخونم  اما می خوام بنویسمش
احتمالا می شه خوندش...

Sunday, March 13, 2011

خیس

فکر می کردم جاده بارانی  و شیشه خیس است
نفهمیده بودم تمام راه چشمهایم  می بارید
...


Monday, February 21, 2011

دلم واسه وبلاگم تنگ شده

دلم واسه وبلاگم تنگ شده 
...

Tuesday, February 8, 2011

برفا آب می شن

همه جا رو برف گرفته
سردمه
روحم سردشه 
اما با گرمای همین تن یخ زده قراره زمستون آب بشه
من ساکتم اما فریادم گوش فلک رو کر کرده
برف ها با گرمی تن من آب می شن
زمستون می ره
برف گرمه
...

***
این خونه زیادی غریبه است و من نا بلد
سه نقطه ها آخر خط وا نمی ایستن! و مجبور می شم بیارمشون خط زیری اگه راه حل دارید دریغ نفرمایید ثواب !یا صواب! داره به هر حال

Friday, February 4, 2011

بدهکار من

از اول هم قرار نبود چشمهایم یاد کسی بماند
قرار نبود کسی برای موهایم شعر بگوید و در حسرت دستهایم باشد
تنها فرستاده بودم تا بفهمم چشمهایی هست که می توانم دوستشان بدارم
و دستهایی که نداشته باشم شان
و آسمانی که ببینمش
قرار بود
چشمهایم در چشم برف
دستهایم در دست آب 
و موهایم د راغوش باد برقصد
و من 
همیشه طلبکار خدایی باشم
که اگر باشد
باقی مردم خیالشان تخت
آنقدر بدهکار من هست که طلبی از کسی نداشته باشد
!!!

Monday, January 31, 2011

یاد می گیرم

کم کم یاد خواهی گرفت
تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را
اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند
و هدیه‌ها، معنی عهد و پیمان نمی‌دهند.

کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
باید باغ ِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه
منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی
که محکم باشی پای هر خداحافظی
یاد می‌گیری که خیلی می‌ارزی.

خورخه لوییس بورخس

*** 
یاد می گیرم

Tuesday, January 25, 2011

مهمان

مادربزرگم همیشه توی چایی من مهمان می دید
حالا
مدتهاست مادربزرگ نیست
مهمانها همه یا توی کیسه پودر شده اند
یا پشت چای صاف کن ماندند
مهمانهای این روزها همه ناخوانده می آیند
...

Friday, January 21, 2011

موهایم


موهایم
جایشان دور انگشت های پسرک کولی
میان دستهایش
و در نگاه تو
و تمام مردهای قصه هایم خالیست
موهایم را داده ام باد ببرد
...

ببوس

باد لای موهای چرب هم می وزد
رها که باشی 
لبهایت می تواند ببوسد 
آن وقت تو از خدا فرمان می گیری 
تن پوش های چرک را بسوزان
گل موی تازه بر سر دخترکان دشت بنه 
...
باد لای موهای چرب هم می وزد 
ببوس



سلام
این جا خانه نو من است