Tuesday, March 15, 2011

برای محمد


سلام محمد
می دونم خوب نیستی
چه سخت می گذره این روزا
چه بده که نمی تونی خودت بیایی و با قلم قشنگت بنویسی و من هر چی بنویسم حتما خوب نیست
من چی می تونم بنویسم از دل تنگ تو که تو اون حیاط قشنگ الان بهانه مهدی رو می گیره که با هم بازی کنید و آتیش به پا کنید
دعوا کنید و از درختها بالا برید و داد مامانت رو دربیارید
چی بنویسم که الان حتما پشتت بدجوری خالی شده که داداش بزرگت اونجا وصل به اون دستگاه ها صدات نمی کنه
چی بنویسم از مامان مهربونت که زمزمه های اللهم فک کل اسیرش بهم رسید و من حالا نمی دونم با چه زبونی
 باهاش همراه بشم و داد بزنم که اللهم اشف کل مریض... و چی بگم که حالا به جای اینکه تو و مهدی تو بغلش آروم 
بگیرین اون تو بغل تو می شکنه و چه سخته که ابر باشی و ادای کوه رو دربیاری محمد
آروم باش
خوب می شه
بیا باز به معجزه مومن بشیم

***
مهدی داداش محمد واعظی نویسنده این خانه سیاه است به خاطر یه حادثه 8 روزه تو بخش مراقبتهای ویژه بستری شده
براش دعا کنید
***
نمی تونم وبلاگم رو بخونم  اما می خوام بنویسمش
احتمالا می شه خوندش...

1 comment:

سارا (سیاه مشق) said...

سیندخت عزیزم خیلی متاسفم برای محمد و برادر عزیزش. من این تجربه را پارسال تو ماه اسفند با شنیدن خبر تصادف دوست عزیزی پشت سر گذاشتم. تصادفی که منجر شد به رفتن همیشگی اش از پیش ما در آخرین روز اسفند. می دونم خیلی سخته برای نزدیکان اون عزیز ولی وقتی شرح وضعیت جسمانی دوستم را شنیدم که چه دردی را تحمل می کنه با خودم گفتم شاید بهتر باشه از پیشمون بره و این درد جانکاه را بیشتر از این تحمل نکنه. برای برادر محمد آرزوی بقای عمر همراه با جسم و جانی سالم دارم. دنیای همه بی درد باشه به امید خدا